روزی روزگاری در مزرعهای زیبا و پر درخت، درخت سیب جوانی زندگی میکرد. فصل تابستان و گرمایش کم کم داشت بار خودش را میبست و میرفت و فصل پاییز داشت جای آن را میگرفت.
درخت سیب هر روز توی نهری که از زیر پایش میگذشت نگاهی به سر و رویش میانداخت و غمگینتر میشد. یک روز صبح که باد شدیدی میوزید با خودش گفت:
- برگا! برگای نازنینم! باد اومد و همهاتون رو از شاخههام جدا کرد.من دارم تنها و تنهاتر میشم.