دو تا هزارپا در جنگل زیبایی با هم زندگی میکردند. این هزارپاها باهم دوست بودند و همیشه هرکجا که میخواستند بروند یا چیزی بخورند یا چیزی بخرند با هم بودند. اسم یکی از این هزارپاها سبزک بود چون همیشه کفشهای سبز می پوشید. اسم آن یکی هزارپا هم بنفشک بود چون او هم همیشه کفشهایی به رنگ بنفش میپوشید.
روزی از روزها بنفشک و سبزک با هم به خرید رفتند. سبزک دلش میخواست برای زمستان یک شال سبز بخرد برای همین به همراه دوستش بنفشک به مغازه خانم موشه رفت. چون خانم موشه همیشه لباس های زمستانی قشنگی میبافت. سبزک و بنفشک وارد مغازه شدند و به خانم موش سلام کردند. سبزک گفت:
- من از آن شال پشت ویترین خیلی خوشم آمده خانم موشه. لطفا آن را به من بده.