«پدربزرگ برام از مادرت بگو.»
همینطور که موهایم را نوازش میکرد، ساکت بود و من مدتی طولانی خیال کردم حرف مرا نشنیده است.
«اون خوشگل بود. موهاش سیاه بود، چشماش سبز بود، درست مثل چشمای خودت.»
«دلت براش تنگ میشه؟» اشکهایم از گوشهی چشمهایم چکیدند و شانهاش زیر گونه ام خیس شد. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود.
پدربزرگم برای دلجویی از من گفت: «نه دیگه.»
ناگهان از دستش عصبانی شدم. «چرا؟» چطور میتوانست به مادرش خیانت کند؟ وظیفهاش بود که دلش برای مادرش تنگ شود.
«چون اون هنوز با منه.»
این باعث شد گریهام شدیدتر شود.