«بیشتر سعی کن. چیزهایی از این قبیل باز هم اتفاق میافتن. سر ویلهم دوستان زیادی داشت و اونها یادشون نرفته.» یکباره نگهبان کری بسیار خسته به نظر رسید. «ببین، من ازت خوشم میآد. باهوشی. زبان ما رو میدونی اما احمق نیستم. دربارهی دختری که جلوی دزدها رو توی محلهی سیرمینکایی میگیره، شنیدم و این چیز بدی نیست اما میتونه یه روزی از کنترل خارج بشه. درست مثل جریان برادرت.»
«لونزو...»
«دیگه یه کلمه هم حرف نزن. سر ویلهم چه متمول باشه چه نه، رذلترین آدم بود و شاید بلایی که سرش اومد حقش بود، اما هر چقدر کمتر بدونم بهتره.»
وقتی خاطرهای فکرش را مشغول کرد، اخمی به پیشانیاش چین انداخت. او کسی بود که ایزابل را پیدا کرده بود، دختری سیرمینیکایی که سر ویلهم برای لذتهای بیمارگونهی خود از او استفاده کرده و بعد او را به رودخانه انداخته بود. حقیقت داشت که لونزو میخواست او را خرد و خمیر کند، اما اینکه واقعاً سر ویلهم را بکشد؟ اتفاقی شده بود. جزئیات برای اغلب نگهبانان مهم نبود، نه وقتی که پای یک سیرمینکن در میان بود. برای نگهبان کری مهم بود و بارها وقتی شواهد علیه لونزو زیاد شده بود، روی خود را برگردانده بود.