توی یک شب گرم تابستونی، کشاورز فلاندرو خیلی زود به تختش رفت تا استراحت کنه.
اون پتو رو تا زیر دماغش بالا آورد، خمیازهای کشید و بعد با خودش گفت:
"وای که چقد خستهام. اصلا فکرم کار نمیکنه. فردا هم که کلی کار دارم. باید شیر گاوها رو بدوشم، حصارهای دور زمین رو تعمیر کنم، چمنهای باغ رو کوتاه کنم و یه سر هم به انبار غله بزنم. تا چشم بهم بزنم صبح شده. بهتره زودتر خوابم ببره."
بعد چشمهای خوابآلودش رو بست و فورا" به خواب رفت.
اما چیزی نگذشته بود که…