آنابل از اینکه هرسال روز تولدش رو توی باغ وحش بگذرونه خسته شده بود.
اون در حالیکه با بیحوصلگی به بچه کانگورو نگاه میکرد خمیازهای کشید.
حتی دیدن بچه میمونها هم دیگه براش جذابیتی نداشت، چون هرسال به مناسبت روز تولدش به همراه مامان و باباش به باغ وحش میاومدن.
یک سال گذشت و نزدیکای تولدش بود که آنابل ایدهاش رو با باباش در میون گذاشت…