اوایل آبان ماه بود. باد سرد پاییزی میان کوچه و خیابانها زوزه میکشید. پاییز با تمام صلابت، ثبات و رمز و رازی که در سردی و سکوت نگاهش داشت، در پیادهروها قدم بر میداشت. هر ازگاهی برگی را از شاخه درختان کسل افسرده جدا میکرد و آن را در میان دستان خود بازی میداد، میچرخاند و بعد به دست باد میسپرد.
چه کسی میدانست چه رازی در پس نوای خش خش برگهایی است که بیهدف بر زمین آرمیدهاند و یا چه سری در بستر آوندهای خشکیدهٔ برگهای بازیگوش است که بر پاییز سرد و سوت و کور با آن غروبهای دلگیرش حس تازگی میبخشند؟!
اما در این میان، برگی آرام، با سکوتی غمناک در کنار پای دختری تنها چرخی میزند و او را مینگرد. برگ خشکیده، زردی و فسردگی خویش را از یاد برده و به تنهایی و سردی نگاه دخترک میاندیشد. حس غربت و نگاه پریشان او چه داشت که برگ را حیران خویش ساخته بود؟! دختری که سالها با افکاری پریشان و نبش قبر هر ساعته خاطرات تلخ سالهای پیشین، سر بر بالین مینهاد. دختری به نام رها، ولی اسیر در تنهایی و سئوالاتی بیانتها...