فرانسیسکو دِآلماگرو که مدتها بود دست از دعا برای فرار از دست تعقیبکنندگانش برداشته بود، وارد جنگل مرطوب شد. نفسزنان در جاده باریک جنگلی زانو زد تا کمی نفس بگیرد. با آستینش عرق روی ابروهایش را پاک کرد. هنوز ردای دومینیکنش از پشم سیاه و ابریشم را که حالا بو گرفته و پاره شده بود به تن داشت. اینکاهایی که او را بازداشت کرده بودند تمام لباسهایش را به جز صلیب و این ردا از او گرفته بودند. شمن قبیله از ترس اهانت به خدای این بیگانه به دیگران اخطار داده بود که به طلسم این خدا دست نزنند.
با وجودی که ردای سنگینش مانع فرار راحت از بین این جنگل انبوه و غوطهور در ابرهای ارتفاعات آند بود، ولی مبلغ جوان حاضر نبود لباسش را از تن درآورد. وقتی فرانسیسکو برای اولین بار به درجه مبلغی نائل شد، این لباسها توسط پاپ کلمنت متبرک شده و فرانسیسکو نمیخواست از این لباسها جدا شود. اما به این معنی نبود که او نمیتوانست آنها را برای وضعیت بهتری تغییر دهد. لبه دامن ردا را گرفت و تا بالای ران پاره کرد. وقتی پاهایش آزاد شدند به صدای تعقیبکنندگانش گوش داد. صدای تعقیبکنندگان اینکا بلندتر شده و از پشت سرش در کوهها میپیچید. حتی صدای فریاد میمونها از بالای درختان هم قادر نبود سروصدای تعقیبکنندگان را بپوشاند. آنها به زودی به او میرسیدند.
فقط یک امید برای مبلغ جوان مانده بود؛ یک راه برای رستگاری، ولی نه برای خودش بلکه برای دنیا. گوشه تکه پاره شده ردایش را بوسید و آن را روی زمین انداخت. باید عجله میکرد. وقتی با عجله ایستاد، چشمش برای یک لحظه سیاهی رفت. دستش را به شاخه یک درخت گرفت و تلاش کرد که نیفتد. در آن هوای رقیق نفس عمیقی کشید. نورهای کوچکی جلوی چشمش میرقصیدند. در این ارتفاعات هوای کافی به ریههایش نمیرسید و مجبور میشد مرتب استراحت کند، ولی نباید اجازه میداد که کمبود نفس متوقفش کند.
فرانسیسکو شاخه درخت را کشید و دوباره افتان و خیزان به سمت پایین جاده راه افتاد. تلوتلو خوردنش فقط ناشی از ارتفاع نبود. پیش از اجرای برنامهاش در سپیدهدم دچار خونریزی شده و ناچار شده بود که مقداری از معجون تلخی به نام چیچا را بنوشد و این نوشیدنی بلافاصله باعث شده بود زمین زیر پاهایش بلرزد. اقدام ناگهانی برای فرار از دست تعقیبکنندگانش هم اثر نوشیدنی را بیشتر کرده بود.
در حالی که میدوید به نظرش میرسید که اعضای جنگل به سمت او دراز میشوند و سعی دارند او را به دام انداخته و مانع فرارش شوند. جاده هم انگار از یک طرف به طرف دیگر کج میشد. تپش قلبش را در گلویش حس میکرد و گوشهایش با صدای غرشی که فریاد تعقیبکنندگان را محو میکرد پر شده بود. فرانسیسکو تلوتلوخوران از جنگل خارج شد و نزدیک بود از لبه یک صخره سقوط کند. زیر پایش منبع صدای غرش رعدآسا را یافت؛ آب سفید و خروشانی که بر روی سنگهای سیاه میریخت.
در گوشهای از ذهنش میدانست که این جریان باید یکی از شاخههای تغذیهکننده رودخانه بزرگ اورابامبا باشد، ولی نمیتوانست به نقشه ذهنیاش متکی شود. ناامیدی به سینهاش لبریز شد و قلبش را فشرد. این دره بین او و هدفش قرار گرفته بود. فرانسیسکو نفسزنان دستش را روی زانوهای خراشیدهاش گذاشت. در همین لحظه متوجه یک پل باریک علفی شد که در سمت راستش از روی دره عبور میکرد.
من تو روزای پر استرس و شلوغم تایم ناهار میخوندم و انچنان غرق میشدم که همه چیز فراموشم میشد، واقعا از خوندنش لذت بردم، تخیلی هست ولی علم را توش در نظر گرفته خیلی خوب بود