اسم من اُسکاره و بهترین مامان بزرگ دنیا رو دارم.
من و مامان بزرگم خیلی دوست داشتیم با هم بازی کنیم.
وقتهایی احساس میکردم که اون حتی بیشتر از خودم دوست داشت بازی کنه.
گاهی وقتها هم بود که حوصلهی بازی کردن نداشت، ولی در عوض، کلی کارهای دیگه بود که میتونستیم باهم انجامشون بدیم.
ما هردومون کتاب خوندن رو دوست داشتیم.
همیشه مامان بزرگ برای من کتاب میخوند، اما از وقتی که خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم، بعضی وقتها من هم براش کتاب میخوندم.