فرانک اِپِرسون از بچگی میدونست که وقتی بزرگ شد دلش میخواد چیکاره بشه.
اون می خواست یک مخترع بزرگ بشه.
همهی اعضای خانوادهاش هم میدونستن که اون میخواد مخترع بشه.
چون اگه فراموش هم میکردن، فرانک خودش هر چندوقت یکبار، بهشون یادآوری میکرد.
وقتهایی که درس نداشت، به مادر و پدرش توی کارهای خونه کمک میکرد، با برادر کوچیکش بازی دزدهای دریایی میکرد، یا شیپور میزد و یا حتی کلکهای شعبده بازی رو یاد میگرفت.
همیشه براش سئوالهای جالبی پیش میومد…