کریستوفر نیمههای شب از خواب پریده بود. با خودش گفت:
کریستوفر: "صدای چی بود؟"
صاف روی تختش نشست و گوش داد.
توی تاریکی چشمهاش رو کاملا باز کرده و بود و سعی میکرد ببینه.
کمی صبر کرد، ولی از اونجایی که صدای دیگهای نشنید، دوباره دراز کشید.
همونطور که دوباره پتو رو تا روی سینهاش بالا میکشید با خودش فکر کرد:
کریستوفر: "حتما خواب دیدم."
پس به آرومی دوباره چشمهاش رو بست.
چیزی نگذشته بود که دوباره اون صدا رو شنید.
صدای زیری بود.
کریستوفر دوباره صاف روی تختش نشست.