جنگ دوم جهانی شروع شد. در شهر کوچک آنها هم جُنبوجوشی پیدا شد. مردم تا آنجا که میتوانستند خواربار و آذوقه ذخیره میکردند. همانطور که پدرش قبل از فوتش به فکر آنها بود. نان لواش خشک کرده بود. کسی نمیدانست چه اتفاقی رخ خواهد داد. غم مبهمی در ته چشمان غمزدهی همهی مردم مشاهده میشد. گرچه هنوز جنگ را تجربه نکرده بودند ولی میدانستند در جنگ قحطی و ناامنی فراوان میشود.
آن روز عصر برادر کوچکتر که حالا پانزده ساله بود، دیر کرده بود. دختر نگران دم پنجره استراحتگاه لوکوموتیورانها ایستاده؛ جادهی شنی را تا آنجا که میشد زیر نظر داشت. از دور کسی را دید به طرف استراحتگاه میآمد. قیافهاش برایش آشنا نبود تا آن روز کسی را ندیده بود که آنطور لباس پوشیده باشد.