محمد علی جمالزاده در آخرین سالهای زندگی خود دربارهی محمد مسعود افشاء میکند که هدف و نیت اصلی محمد مسعود از نگارش آن مقالات تند و تیز بر علیه همه چه بود: «از پیشرفتهترین آدمهای دنیا که میتوان به زبان آورد، این مرد بود. به من خیانتی نکرد، اما در دروغگویی، در پشت هم اندازی، در خیانت، کمنظیر بود. خودش حرفهایی برای من زده که شنیدنی است. وقتی من در ایران بودم، داستانهای او را در روزنامه شفق سرخ میخواندم… یک روز جوانی آمد پیش من که قد کوتاهی داشت. گفت: من همان محمد مسعودم پرسیدم که کجا زندگی میکند؟ … بعد از زندگانی خودش، از گرسنگی خوردن خودش، حرفهای عجیب و غریبی زد. من دلم برایش سوخت. وقتی که برگشتم به اروپا، کاغذی نوشتم به علی اکبر داور، وزیر مالیه که با من در ژنو درس خوانده بود. داور آن زمان وزیر مالیه بود. کاغذ نوشتم که این جوان دارد از گرسنگی میمیرد، تو یک کاری برایش بکن. آقا بنا شد، که او را به خرج دولت ایران بفرستند یکی دو سال در اروپا درس بخواند… در بلژیک روزنامه نویسی میخواند. همان موقع، روزی آمد سراغ من چون که دختری رفته توی وزارت فرهنگ و هنر تهران، که ما زن و بچه مسعود هستیم و او ما را بدون خرجی ول کرده رفته اروپا. وزارت فرهنگ هم بنا شده که حقوق مرا نصف کنند، که نصفی را او بردارد؛ ولی آقای جمالزاده من اصلا" زن ندارم، بچه ندارم، من دارم از گرسنگی میمیرم دوباره کاغذ نوشتم به ایران که این زن ندارد، بچه ندارد، چرا حقوقش را نصف کردهاید؟ باز دوباره یک روز خودش آمد پیش من و عکسی از جیبش درآورد که بچهام را، ببین، چقدر شبیه من است. دختر است. گفتم:راست میگویی، خیلی به تو شبیه است، اما تو که گفتی بچه ندارم… گفتم: پس زن هم داری؟ گفت: بله زن هم دارم صیغه بود گفتم: چکارش کردی؟ گفت: مجبور شدم خانهای در تهران اجاره کنم، خانه کوچکی بود؛ ولی اول ماه به اول ماه که صاحبخانه میآمد و پولش را میخواست… من داد و بیداد راه میانداختم که مردیکه توی خانه من پیش زن من، چکار داری؟ اما او هم میگفت: از خانه بیرون نمیروم تا اینکه چند ماه اجاره عقب افتاده را بدهی. دیدم چارهای ندارم. رفتم جلو آینه با چاقو زدم تو سر خودم و فریاد زدم، آی مردم، ای مسلمانان ببینید این مرد مرا به چه روزی انداخته، مرا داشت میکشت! و به این شکل اجاره ندادم!» جمالزاده در مورد مقالات جنجالی محمد مسعود ادامه میدهد: «…بعدها دوباره به ایران رفتم، یک روز باز مرا وعده گرفت. دیدم عمارتی ساخته بیرون دروازه و دو تا نوکر دارد. نوکرهای خوش لباس. یک آوازه خوان زن و یک تارزن زن و یک تمبکی را هم وعده گرفته بود. چندین بار گفتم: من نمیتوانم وقت ندارم.. اما دو نفر آدم حسابی آمدند و گفتند که آقای جمالزاده مسعود خیلی دلش میخواهد که شما به خانهاش بروید. رفتم و دیدم که آن کس که از گرسنگی داشت میمرد، عمارت ساخته و …، تا اینکه رفتم سر میز شام آن دو نفر آمدند که خدمت کنند، با لباسهای خیلی خوب و شیک … بعد آن دو نفر مرا بردند توی اتاق دیگری و گفتند: جمالزاده تو چرا برای روزنامه مسعود مقاله نمینویسی؟ گفتم: میدانید چیست؟ من مقاله ادبی مینویسم، اما این روزنامه تمام مقالاتش سیاسی است. من اهل سیاست نیستم.» بعد یکی از آنها گفت: جمالزاده میدانی چرا همهاش سیاسی مینویسد؟ چون این خانه را که میبینی ما برایش درست کردیم، و از همین راه» تعجب کردم و پرسیدم چطور توانستهاند از راه روزنامه برایش خانه درست کنند؟ گفت: ما میدانیم در تهران آدمهای پولدار چه کسانی هستند. میآییم به مسعود میگوییم که مثلاً به رئیس روزنامه اطلاعات بد بگو … به وهاب زاده فحش بده، به فلان تاجر فحش بده. او هم شروع میکند؛ ولی آن پایین مینویسد: «بقیه دارد» آن وقت ما میرویم آن مرد را که برایش مقاله نوشته میبینیم و میگوییم اگر میخواهی بقیه نداشته باشد باید ده هزار تومان بدهی» آن مرد هم میگوید: «ده هزار تومان نمیتوانم بدهم» پنج هزار تومان میگیریم میآییم سه نفری تقسیم میکنیم»