"سوزنها از دست سوزی میلغزیدن و نخهای کاموا توی هم گره میخوردن.
بافتن کلافهاش کرده بود و از حرص دلش میخواست موهای خودش رو بکنه.
دوستش کیکو کنارش روی کامواها خم شده بود، سوزنهاش مثل برق و باد توی هوا تکون میخوردن و تند و تند میبافتن.
سوزی ردیف به ردیف کوکهای آبی میزد و پیش میرفت.
معلمشون خانم اولسن بالای سرشون اومد و نگاهی به کارشون انداخت.
کیکو رو بخاطر کارش تشویق کرد و بعد از سوزی پرسید که آیا جایی به مشکل برخورده؟
اون از نزدیک نگاهی به کار سوزی انداخت و وقتی کلافگی رو توی صورتش دید، بهش گفت باید یادش باشه که نخها رو بالاتر بیاره، دور سوزنش بپیچونه تا کوکهاش سفت بشن."