"بعضی وقتها که به صحبتهای پدر و مادرم گوش میدادم، میشنیدم که میگفتن خونهی ما خیلی کوچیکه.
اما به نظرِ من خونهمون خیلی هم بزرگ بود.
ما توی یک آپارتمان به همراه کلی آدم دیگه توی واحدهای مختلف زندگی میکردیم.
ساختمونهای اطرافمون هم همه یک شکل بودن و وقتی از بالکن به بیرون نگاه میکردم، میتونستم کلِ شهر رو ببینم.
من خیلی از نگاه کردن به شهر از بالکن و پنجره خوشم میومد، چون انگار میتونستم همهی مردم دنیا رو ببینم.
حتی وقتی هم که هوا تاریک میشد، همه جا با چراغهای خیابونها، خونهها و مغازهها کاملا روشن بود و ستارهها هم توی آسمون میدرخشیدن."