روبیو فروماژ توی مغارهی پنیر فروشیِ پدرش نشسته بود و با تعجب به شکلها و رنگهای بی نظیرِ میوههایی که پشت پنجرهی میوه فروشیِ جولیِن بودن، نگاه میکرد.
خیلی دلش میخواست که مزهی اون میوههای زیبا رو بچشه.
جولین توی مغارهی میوه فروشیِ مادرش نشست و به تیکههای پنیرِ گِرد و مثلثیِ لذیذی که پشت شیشهی مغازهی پنیر فروشیِ روبیو بودن، خیره شد.
جولین خیلی دلش میخواست پنیرهای خوش طعم رو مزه کنه.
ولی پدر روبیو از غذاهای شیرین متنفر بود و مادر جولین هم غذاهای شور رو مسخره میکرد.
برای همین، صحبت کردنِ بچهها باهم ممنوع بود.