به آنیا...
این یکی از ده دقیقهی قبلی بزرگتر است. قرمزتر است. پدرم را میآورد جلوِ چشمم و میزند بیرون. ناخنهایم را میکشم روی رانهایم و انگشتهای پایم را جمع میکنم توی هم. تنم مورمور میشود و تمام.
استخوانهای پایم تیر میکشد و یک خط فرضی از درد میرسد تا پشت کمرم. دستم را میگیرم به دیوار و بلند میشوم. چشمم میافتد به صورت مچاله و ابروهای گرهخوردهام توی آینه. بعد یکهو تصویرم شروع میکند به چرخیدن. انگار یک نفر میکوبد به در. بعد صدای مامانشیرین را میشنوم که حالم را میپرسد. میخواهم جواب بدهم که خوبم، اما محو تصویر خودم شدهام که هی میچرخد، هی میچرخد. آنقدر میچرخد تا سقوط میکند. آخرین صدایی که میشنوم صدای شکستن خط فرضی توی کمرم است که میخورد زمین و خُرد میشود.