پلهها زیاد نبود. هزاربار شمرده بودمشان، هم وقتی بالا میرفتم و هم وقتی پایین میآمدم، اما حسابش از دستم دررفته. هرگز نفهمیدم باید پایم که روی پیادهرو است بگویم یک، آن یکی پایم که روی پلهی اول است بگویم دو، و چه و چه، یا بهکل پیادهرو را حساب نکنم. بالای پلهها درگیر همان وضعیت بغرنج میشدم. از سوی دیگر، یعنی از بالا به پایین، همان بود، بیاغراق. نه میدانستم از کجا شروع کنم و نه میدانستم به کجا ختم کنم، این حقیقتِ امر است. از اینرو به سه رقمِ بهکل متفاوت رسیدم، بیآنکه هرگز بفهمم کدامش دقیق است. و وقتی میگویم حسابش از دستم دررفته، یعنی هیچکدام از سه رقم را در دست ندارم، در حافظهام. این درست است که اگر در پی یکی از آن ارقام بودم، در حافظهام، که بهحتم وجود دارد، فقطوفقط همان را مییافتم، بیآنکه بتوانم آن دوتای دیگر را ازش استنتاج کنم. و حتی اگر دوتا را بازیابی میکردم، سومی را نمیفهمیدم. نه، باید هر سه را مییافتم، در حافظه، تا هر سه را بفهمم. خاطرات کُشنده است. پس به بعضی چیزها نباید فکر کرد، همانها که برای انسان ارزشمند است، یا باید به آنها فکر کرد، چون در غیر این صورت بیم آن است که پیدایشان شود، در حافظه، کمکم. به عبارت دیگر، باید بهشان فکر کرد مدتی، مدتی مدید، هر روز روزی چندبار، تا آنکه بهکلی در گلولای فروبغلتند. حکم این است.
بالاخره تعداد پلهها نیست که مهم است. نکتهی مهمی که باید به خاطر سپرد این است که پلهها زیاد نبود، و این را من به خاطر سپردهام. حتی برای بچه هم زیاد نبود، در قیاس با دیگر پلهها که میشناخت، از سر اینکه هر روز میدیدشان، ازشان بالا میرفت و پایین میآمد، و از سر اینکه رویشان یکقلدوقل بازی میکرد و بازیهای دیگر که اسم خیلیهایشان را فراموش کرده است. پس این برای مرد زیادی بالغی که شده بودم به چه میمانست؟