یک روز گرم و آفتابی، ویلیام به همراه مادربزرگِ پیرش از کلبه ی چوبی شون توی جنگل بیرون اومدن و دوتایی باهم مشغول قدم زدن لابه لای درختها شدن.
ویلیام همیشه از پیادهروی با مادربزرگش توی جنگل لذت میبرد،چون اون براش از خاطرات قدیم و حیوونهای مختلفی که توی جنگل زندگی میکردن تعریف میکرد.
بعضی وقتها قصههایی میگفت که حسابی ویلیام رو میخندوند.
داستانها گاهی غم انگیز و گاهی هم ترسناک بودن.
اما این اواخر مادربزرگ خیلی کم حرفتر شده بود.
جوری که انگار چیز زیادی به یاد نداشت تا برای ویلیام تعریف کنه.
اونها بیشتر در سکوت باهم توی جنگل قدم میزدن و از زیبایی اونجا و هوای صاف و تمیزش لذت میبردن.