یه سنجاب کوچولو بود، که توی یکی از این درختهای بلند، تنهایی زندگی میکرد. اون هرروز صبح از خونه بیرون میاومد و برای پیداکردن فندق، توی جنگل راه میرفت و به همهی درخت ها سر میزد، تا بتونه فندق پیدا کنه.
اون، هرروز، چندتا فندق پیدا میکرد و شاد و خوشحال، با خودش به خونه میآورد. سنجاب کوچولو، یکی از اتاقهای خونهاش رو، مثل انباری کرده بود. از جنگل که برمیگشت، فندقهای اون روز رو، توی اون اتاق میگذاشت و هرشب هم جلوی اتاق میایستاد و در حالیکه میخندید، با خودش میگفت:
- وای، من چقدر فندق دارم! آخجون. من یه سنجاب خوشبختم، که این همه فندقهای قهوه ای و قشنگ دارم. همشون خیلی خوشمزهان.