حس غریبی است که آدم گهگاهی تجربهاش میکند. از آنهایی است که گاهی میخواهی و به سمتش قلاب میاندازی، ولی مثل ماهی لیز میخورد و دور میشود. گاهی هم نمیخواهی اش و از او رو برمیگردانی، اما میچرخد و بهعمد رودررویت قرار میگیرد. طوری که هرکجا بروی دنبالت میآید و تا آن را که بخواهد به خوردت ندهد، دستبردار نخواهد بود. یکبار-همین دیروز- که میخواستم حس روز اول مهر را، درست در روز اول مهر برای خودم تازه کنم این را فهمیدم. روز اول مهر بود و آن حسّ "برای بار اول" سراغم نمیآمد. اول صبح راه افتادم و تا جایی که پایم رمق داشت قدم زدم. هوا خنک و آفتاب خجل و برگها رنگارنگ و فصل، نو. در درونم اما هیچ حسی از جایش نجنبید. اینکه اول مهر در عمرم زیاد دیدهام، حتی برای یک تپش قلب از یادم نرفت. بار دیگر برعکس. هرچه کردم از دیدن اولین بارهی خواهرم رها شوم، نشد. خواهرم؛ همان کسی که هر بار میبینمش، اولین بار است، همین کسی که هربار میبینمش، در درونم موج حیرتی که ایجاد می کند از بار قبل به مراتب بلندتر است. با تمام قدرت به ذهنم می کوبد و برمیگردد. برمیگردد و مرا سرشار از سوال به جا میگذارد.