وانت فورد همچنان با موتور روشن منتظر مانده بود. چراغ جلوهایش روشن بود. دو مرد با بدن وارفته در تاریکی پشت چراغهای تابناک روی زمین افتاده بودند و کمی بخار از آنها بلند میشد. چهار مترمربع استخوان و عضله، دویست و هفتاد کیلو گوشت که حالا افقی بودند، نه عمودی. جابهجا کردنشان کار خیلی سختی بود. همسر دکتر گفت: «حالا چهکار کنیم؟»
ریچر گفت: «در مورد چی؟»
«کاش این کارو نمیکردی.»
«چرا؟»
«چون امکان نداره نتیجهی خوبی داشته باشه.»
«چرا؟ اینجا چه خبره؟ این آدما کیان؟»
«بهت که گفتم. فوتبالیستن.»
ریچر گفت: «اینا نه. دانکنها. کسانی که اینا رو فرستادن.»
«منو دیدن؟»
«این دو نفر؟ بعید میدونم.»
«خوبه. اصلاً دلم نمیخواد درگیر این جریان بشم.»
«چرا؟ اینجا چه خبره؟»
«به تو مربوط نمیشه.»
«اینو به اونا بگو.»
«خیلی عصبانی به نظر میاومدی.»
ریچر گفت: «من؟ عصبانی نبودم. اصلاً علاقهمند نبودم. اگه عصبانی میشدم، باید با شلنگ آتشنشانی اینجا رو تمیز میکردیم. همین جوریش هم یه لیفتتراک لازممون میشه.»
«میخوای باهاشون چهکار کنی؟»
«راجع به دانکنها برام بگو.»
روستایی کوچک در نبراسکا، تحت کنترل بی رحمانه خانواده مانکن قرار دارند. جک ریچر با آنها سرشاخ می شود و معمای قتل دختر ۸ ساله که ۲۵ سال قبل رخ داده، سبب می گردد جک ریچر همانجا بماند و از خطر نگریزد. داستان جالبی است.
4
یه سوال دارم از فیدیبو؛ چهطور ممکنه این کتاب رو بذارید تو دستهبندی عاشقانه؟!
2
سلام لطفا بقیه کتابهای لی چایلد رو بیارید.
با تشکر