پوله یک مرغ بود که همیشه میخواست یک کاراته کار معروف بشه.
هر روز صبح، وقتی که گِرترود و فیلامینا مشغول غیبت کردن بودن، اون با ورزش خودش رو گرم میکرد و در مورد معروفیت خیال بافی میکرد.
بعدازظهرها که کلادین و زِلدا تو باغچه به زمین نوک میزدن، پوله با تمام وجودش حرکات کاراتهاش رو تمرین میکرد.
روزها به همین شکل می گذشتن، تا اینکه سر و کله یک روباه پیدا شد…