تنهاییات که اوج میگیرد، وقتی انواع مدها و لباسها و تفریحات حتی آن چنانی هم، دلت را میزند، به پوچی که میرسی، دنبال بهانهای برای گریه میگردی، دنبال دستاویزی برای تمسک، تکیهگاهی برای تکیه، من هم قبول دارم که خوب بار نیامدهایم، میدانم که حتی در فهم ظاهر شریعت هم کمیتمان میلنگد، من هم مثل تو هستم، همهی ما مثل هم هستیم، جوان سرگشتهی امروز در گیر و دار دنیای ناپایداری که حتی از یک لحظهی بعدش هم خبر ندارد؛ به دنبال چیست؟ در بهترین حالتش به دنبال یک تکه کاغذ، به نام مدرک! کاش آن قدر که بیهوده دور خودمان میچرخیم، آن قدر که بیهوده، با شتاب به دنبال محرکهای بیپایه و اساس میدویم، یک لحظه بایستیم و از خود بپرسیم: به کجا چنین شتابان؟ کاش میفهمیدیم آن چه در سراهای دیگر به دنبال آن میگردیم و به هر دری میزنیم؛ همین جاست، در بین خودمان، اگر اندکی دقیق شویم میبینیم در اطراف خودمان، انسانهای والایی هستند برای الگوشدن و سرمشق زندگی بیآلایش بودن، نمونههای بکری از آفرینش، آن وقت است که دیگر دم از کمبود امکانات نمیزنیم، چرا که روزی روزگاری نه چندان دور، در همین سرزمین، در همین خاک به واقع غریب، مردانی با دستان خالی حماسهها آفریدهاند، در سختترین شرایط، بی امکانات و پشتیبانی، تنها با توکل به او تصمیم گرفتهاند و عمل کردهاند و ما امروز نه در قبال آنان – که آنان به اجر خود رسیدهاند- که در قبال خودمان مسؤولیم، که هستی ما متعلق به ماست و فردا کسی جز ما جوابگوی اعمالمان نخواهد بود.
حسن شفیع زاده، این سردار گمنام عرصهی عشق، یکی از این مردان خدا بود که پردهی پندار را درید. آنانی که جوهر والای انسانیت را به محک عشق سنجیدند و همنوا با سمفونی طبیعت در میدان وسیع امتحان بشری، رشتهی اتصال به حق را به دست گرفتند و صبغهی الهی خود را آلوده به رنگ و ریای دنیا نکردند. سخت است دیدن و دل نباختن، اما آنان ثابت کردند که شدنی است. حسن وضوی خون گرفت، احرام عشق بست و به طواف حرم دلها آمد، برای دل جویی رزمندگان دلتنگ؛ دلتنگ از جور طاغوت، خسته از کمبودها.
چنین مردانی نشان هویت ایراناند، ایران اسلامی، ایرانی که این دلاوران، با تفکر و اندیشه در راهش خون دادند که ما لایق مقدم وارث واقعی اسلام محمدی باشیم. ای کاش بدانیم و بشناسیم و بیندیشیم! ای کاش قدر بدانیم!