آن روز صبح درخت گردوی پیر باغ شاد و سرحال بود. میخندید و برگهایش را تکان میداد. شاد بود چون بالاخره از تنهایی درآمده بود و بعد از آن همه سال، همسایه پیدا کرده بود.
یک ساعت پیش باغبان، دو نهال جوان گردو را در کنار او کاشته بود. دو نهال از همان اول با هم حرف زدند و شوخی کردند و صدای خندهشان تمام باغ را پر کرد.