مارمولک کوچولو منتظر بود. منتظر چی؟ منتظر آماده شدن کیکی که داشت مامانش میپخت. دستش را گذاشته بود زیر چانهاش و هی از مامانش می پرسید:
- پس کی کیک درست میشود؟
مامانش هم میگفت:
- الان... الان درست میشود.
کیک بزرگ پرتقالی که درست شد مارمولک کوچولو دستهایش را محکم به هم کوبید و گفت:
- به به! یک کیک بزرگ پرتقالی برای خود خودم.