خالهای بود خوش خواب که حوصله درست کار کردن را نداشت و صبحها موقعی که آفتاب وسط آسمان بود از خواب پا میشد. کاسه را میگذاشت روی کوزه. بشقاب را میگذاشت روی طاقچه. گلدان را میگذاشت زیر میز.
این خالهی قصهی ما یک دیگ داشت. دیگ دسته طلایی رو سفید. البته این دیگ، اولش رو سفید بود اما کم کم وقتی خاله با آن آش پخت خورشت و سوپ پخت رویش سیاه شد. خاله که حوصله درست کار کردن را نداشت توی دیگ را میشست و دست به روی آن نمیزد. کم کم دیگ روسفید شد دیگ روسیاه. همه صدایش میزدند:
- آهای دیگ روسیاه! دیگ روسیاه!