من وقتی به هشت سالگی رسیدم خیلی چیزها رو میدونستم.
وقتی پدرم یواشکی سراغ یک گوزن میرفت، میدونستم که چجوری باید سگههای سورتمه رو آروم نگه دارم و اینکه چطور بعد از شکار، اونها رو پیش پدرم ببرم.
من میدونستم که آفتاب به خواب زمستونی میره و تابستونها بیدار میشه.
میدونستم وقتی که یخهای نازکِ اقیانوسِ آفتاب خوردهیِ قطب شمال آب بشن، ما از اقیانوس عبور میکنیم تا با خارجیها تجارتِ پشم و خز کنیم.
ولی نمیدونستم که چطور باید کتاب بخونم.
اینکه خواهرم رُزی کتابها رو برام بخونه راضیم نمیکرد و همیشه دلم میخواست که خودم بخونمشون.