توی یک روز گرم تابستون، یک عنکبوتِ کوچولو روی برگ کاهو نشست.
اون از بالای برگ به دور و اطرافش نگاه کرد و تپهها و درههای سبز رنگی رو روی سطح کاهو دید.
بعد توجهش به غار سبز رنگی که بین دوتا از برگهای کاهو وجود دارشت جلب شد.
پس با ظرافت روی هشت تا پاش قدم زد و وارد غار شد.
با نوکِ پاهای جلوییش، کف و سقف غار رو لمس کرد.
اونجا براش مناسب بود؛ یک لونهی برگی شکل، دقیقا متناسب با اندازهی عنکبوت که میتونست به خونهی دائمیش تبدیل بشه.