هر روز صبح، بعد از اینکه اِرنِستین صبحانه میخورد و پرستار اُدیِر ناهار رو آماده میکرد، پدرش در حال رفتن به محل کار بهش میگفت که از زندگی لذت ببره.
مادرش هم در حالیکه با عجله بیرون میرفت تا سوار اتوبوس بشه، سفارش میکرد که از هر لحظهاش استفاده کنه.
هوگو، پسر همسایه هم از اون میخواست تا بعد از مدرسه باهاش بازی کنه.
اما اِرنستین سرش خیلی شلوغ بود …
در این کتاب صوتی به این موضوع اشاره میشود که همه به لذت بازی و شگفتیهای ساده کودکی احتیاج دارند.