هوا آنقدر تاریک بود که حتی اگر دستهایش را جلوی صورتش میگرفت بازهم نمیتوانست آنها را ببیند، اما از وجود دو نفر دیگر با خودش در اتاق آگاه بود. یک مادر و دختر که بهفاصلۀ یک دقیقه از هم کشته شده بودند. خشم، عصبانیت و در پسِ اینها، ناامیدی و پوچی در بدنهای مردۀ آنها موج میزد. چراغها روشن شد. گذر هر ثانیه را با تمام وجود احساس میکرد، صدای خشت و بتونِ دیوارهای اتاقی را که در آن گیر افتاده بود میشنید و همۀ اینها برایش شبیه یک خواب بود. حتی صداها مانند نجواهایی بودند که خاطرات را یادآوری میکردند و هر دقیقه که میگذشت جانفرساتر میشدند.
زخمهای بهجامانده از شلیک گلوله، زندگیاش را تهدید میکرد. بدون شک او هم بهزودی کشته میشد. هیچکس نمیدانست کجاست و به همین دلیل نمیدانست که بقیه به جستوجو برای پیدا کردنش ادامه میدهند یا نه. در درازمدّت و با گذشت زمان اهمیتش را از دست میداد و او هم سومین جنازه کنار اجساد آن زن و دخترش میشد که روی زمین سرد افتاده بودند. این میتوانست سرنوشت و درنهایت پایانِ زندگی او باشد. این زیرزمینِ تاریک میتوانست آخرین جای دنیایی باشد که او دیده است. او آمادۀ مرگ بود. درحقیقت، مشتاقانه در انتظار مرگ بود.