قتی بزرگ شدم، همه چیز برایم خستهکننده و کسالتآور بود. اما میتوانستم جذابیت دنیای کودکی را به یاد آورم، فکر میکردم این برداشت خستهکننده به دلیل سن من است، همانطور که نور چشمان بهتدریج ضعیف میشود. آن زمان متوجه نبودم که وضوح در ذهن است.
بالاخره ترفندهایی آموختم که میشد با آنها در حدود ۱۵ ثانیه دوباره جهان را درخشان کرد، و تأثیراتش تا یک ساعت باقی میماند. مثلاً، اگر دانشآموزانی داشته باشم که با هم احساس راحتی کنند، از آنها میخواهم در اتاق حرکت کنند و نام هر چیزی را که میبینند نادرست فریاد بزنند. شاید زمان کافی برای فریاد زدن ۱۰ نام نادرست قبل از اینکه آنها را متوقف کنم وجود داشته باشد. سپس از آنها میپرسم که دیگران بزرگتر به نظر میرسند یا کوچکتر؟ تقریباً همهی آنها مردم را در اندازههای متفاوت میبینند، و بیشتر آنها را کوچکتر میبینند. همه چیز واضح بود یا مبهم؟ من سؤال میکردم، و همه موافق بودند که نکات عمده بیشتر مواقع واضح بودند. «رنگها چهطور؟» همه موافق بودند که رنگهای زیادی وجود دارد و بسیار هم پررنگ هستند. اغلب اندازه و شکل اتاق هم تغییر میکرد. دانشآموزان متعجب بودند که چنین تغییری میتواند تحت تأثیر چنین ابزارهای ابتداییای قرار گیرد، مخصوصاً اینکه این تغییرات مدتزمانی طولانی باقی میماندند. به آنها گفتم که فقط باید به تمرین بر روی تغییراتی بپردازند که برایشان دوباره ظاهر میشوند.
کشف دوبارهی من از جهان رؤیایی طول کشید. زمانی که به نظر میرسید تمام استعداد خود را به عنوان یک نویسنده از دست دادهام، تصمیم گرفتم تصورات ذهنی خود را دریابم. با استفاده از خواب کارم را آغاز کردم ـ تصویرهایی که برای بیشتر افراد در خواب ظاهر میشوند. آنها مرا خوشحال میکردند، زیرا هیچ ترتیب پیشبینیشدهای در آنها وجود نداشت؛ خودبهخودی بودن آنها مرا خشنود میکرد.