نرم و آهسته پتو را روی زانوهای عمه زری کشیدم. گونه چروکیدهاش را نوازش کردم و لچکش را که سُر خورده و پایین افتاده بود روی موهای قشنگ سفیدش جا به جا کردم. طلبکارانه گفتم: «عمه زری، این بود اون همه قول و قرار؟ مگه قرار نبود هر وقت سر حال بودین، داستان زندگیتونو از اول برام بگین؟ اما هربار که من با کاغذ و قلم میام سراغتون، وعده سر خرمن میدین و میگین باشه یه وقت دیگه. جون من، جونِ آرمان و آرشیا که این همه دوستشون دارین، خانومی کنین و زیر قولتون نزنین. من که دیگه طاقت ندارم.»