آفتاب آرام آرام از پشت کوه بالا می آمد تا نور خود را به دشت و دمن بتاباند و همه را از انوار طلایی اش برخوردار کند. صبح دل انگیزی بود. من در اولین ساعات روز بیدار شدم و با کمک مادرم نان پختم و بعد رشته درست کردیم. بعد از اتمام کار با دست های خمیری و پاهای برهنه گوسفندان را به بیرون از خانه هدایت کردم و در صحرا به چرای آنها مشغول شدم. گوسفندان با خوشحالی به جست و خیز میکردند؛ گاهی از دامنه ی کوه بالا میرفتند و گاهی در آن دشت سرسبز که گویی چون مخملی سبز سرتاسر زمین کشیدهاند به خوردن علف میپرداختند.