باور نمیشد پدر به خاطر مریم دربارهی من چنین قضاوتی داشته باشد، اما واقعیت همین بود.
دوسال از ازدواج پدر و مریم میگذشت که متوجه شدیم او باردار است. مریم موضوع را با پدر در میان گذاشت. من وقتی این خبر را شنیدم دنیا روی سرم آوار شد. اما برخلاف من پدر با شنیدن این خبر در پوست خود نمیگنجید. این خبر چنان فشاری را بر من تحمیل میکرد که فکر رفتن و گریز از خانه را در سر میپروراندم، دلم نمیخواست شاهد به دنیا آمدن آن بچه باشم؛ چرا که میدانستم با وجود او پدر نسبت به ما سردتر خواهد شد، هرچند حالا هم چندان توجهی به ما نداشت.