آن روز قرقیزخان، شکارچیِ معروف، توی چالهای که حیوانات جنگل به دستور شیر بی کله کنده بودند، گیر افتاده بود. ماشین جیپش دود میکرد و قمقمه و اسلحه.و کوله و کفشهایش پخشِ زمین شده بودند!
همین که از ماشینش بیرون پرید، خودش را در بین حیوانات جنگل دید. شیر بی کله، سلطان جنگل در حالی که لواشک جنگلی مخصوصش را لیس میزد، جلوی چشمش ظاهر شد و گفت:
- به به قیرقیزخانِ زبل، شکارچی معروف شیرها، به جنگل ما خوش اومدین. کلاغا اومدنِ شما رو بهمون خبر داده بودن. چقدر دیر کردین. منتظر جنابعالی بودیم!