تیغ تیغی صبح زود چشمهایش را باز کرد و تیغهایش را مرتب کرد و یواش یواش به طرف رودخانه به راه افتاد.
وقتی تیع تیغی عکس خودش را توی آب ِزلال دید لبخندی زد. با دوتا چشم سیاه و براقش به عکس توی آب زل زده بود. باورش نمیشد اینقدر قشنگ و بانمک باشد. تیغ تیغی از خودش پرسید: پس چرا بقیه با دیدن من فرار میکنن؟