سارا روی مبل هال نشسته بود.
او داشت کارتون بره ناقلارو نگاه میکرد و گاهی از کارهای برهها غش غش میخندید.
مامان داشت توی آشپزخونه آشپزی میکرد چون شب، مهمون داشتن و قرار بود مامان بزرگ به خونه شون بیاد.
سارا خیلی خیلی مامان بزرگشو دوست داشت.
داداش کوچولوی سارا هم که تازه هشت ماهه شده بود و تازه میتونست بشینه داشت با آجرهای پلاستیکی بازی میکرد.