یک روز صبح، تدی قبل از اینکه خورشید از لابهلای پرده به داخل اتاق بتابه از خواب بیدار شد.
به گنجشکی که بیرون پنجرهاش نشسته بود و آواز میخوند گفت:
“قراره امروز برای یک پیک نیک به دریاچهی نقرهای بریم”
در طول مسیر، تدی اونقدر هیجانزده بود که بلند شد و روی صندلی ایستاد تا همه چیز رو بهتر ببینه.
ناگهان از روی یک برآمدگیِ بزرگ رد شدن و تدی از توی ماشین به بیرون پرت شد.
اون توی یک عالمه برگ نرم فرود اومد.
وقتی از جاش بلند شد، ماشین رفته بود و تک و تنها مونده بود.