صبح یک روز زمستونی، وِید، همونطورکه سایهی خودش رو روی برف دنبال میکرد با خوشحالی داد میزد که شاخهاش شبیه شیپور هستن و بعد از خودش صدای شیپور درمیآورد.
همهی دوستهاش پشت سرش صف بستن و صدای طبل درآوردن.
همینطور که بین درختها به صورتِ زیگزاگ رِژه میرفتن، وِید احساس کرد که شاخهاش دارن تکون میخورن.
فکر کرد چون باد میوزه یا راه طولانی شده، تکون میخورن؛ اما همینطورکه جلوتر میرفتن بازهم این اتفاق تکرار میشد.
حتی وقتی که داشت به خونهاش برمیگشت، باز هم شاخهاش به خاطر بادی که میزد تکون خوردن.
وقتی بهشون دست زد، احساس کرد که لق شدن و با عجله به سمت خونه دویید تا به مامانش نشون بده.