یه روز صبح وقتی چشم یاقوتی از خواب بیدار شد نگاهی به اطرافش کرد و با خودش گفت:
- وای چه خونهی درهم و برهمی دارم! امروز باید خونَمو تمیز کنم.
چشم یاقوتی همین که خواست از توی رختخواب بیرون بیاد با بی حوصلگی گفت:
- وای اصلا حال و حوصله ندارم! الان نه...بعدا تمیزش میکنم.