وقتی گردوغبار کنار رفت یا وقتی از مارپیچ جاده بالا رفت و به بالای تپه رسید و چشمش به شهر افتاد یا وقتی از خیالات سمج خودش را خلاص کرد تا اینبار از حفرهٔ چشمها نگاه کند، چند زن را دید کنار جاده بار هیزمکشان با چشمهای درشت و گرد و صورتهای کبود که هاجوواج خیره بودند به مردی که او بود و او خود نمیدید، یا پیرمردی با عصایی سلیمانی، کتانپارهای حمایل شانهها، انگار رسمی از چوپانهای ادواری که اگر رمه را در دل سیاهی رها میکردی چیزی مییافتی و آنوقت باید گیوههای ژنده را هم پشت سر رها کرد. باز باد خروشیدن گرفت و پیرمرد دید که زنی تبر زمین گذاشت، و زنی تختههای چاک خوردهٔ درختها، و زنی شاخههای پیچیده در هم، و دیگری کودکِ انگار مردهٔ چسبیده به سینه را. و تماشای او را ایستادند تا انتهای جاده، یا تا جایی را که چشم در باد و مه و ابرهای نشسته در کمرکشِ تپه میدید. وقتی برگشت و جز جاده و مه ندید و باد قرار از زمین یخ زده گرفت، صدای فریاد زنی از مه رسوخ کرد.