رها: «شبنشده برمیگردیم.»
پروا: «من که عاشق برنامههای یهوییام.»
رستا: «اگه دریا نباشه من میآم.»
رایا: «نه بابا بدون برنامه که نمیشه سفر رفت.»
ویستا: «اگه مامانم بفهمه چی؟»
رها: «دیگه ترم دو دانشگاهی، بچه دبیرستانی نیستی که.»
رایا: «ربطی به دبیرستان و دانشگاه نداره... ما الان شرایط سفر رفتن رو نداریم.»
پروا: «سفر شرایط نمیخواد که، بریم ببینیم چی میشه.»
رستا: «سفر یعنی رفتن به جایی که یاد هیچ حس آشنایی نیفتی.»
ویستا: «یواش... استاد داره نگاه میکنه.»
پروا: «ویستا فکر کن... بدون خانواده برای اولین بار بریم سفر... وای چه کیفی بده.»
رها: «حالا اگه پنج تا پسر بودن الان داشتن وسیله جمع میکردن واسه سفر.»
رایا: «اینقدر دخترپسر نکن. مگه چه فرقی دارن؟»
رها: «فرق داره که ویستا میگه نمیتونم بیام... ویستا اگه داداشتم بود نمیتونست؟»
ویستا: «خب نه، ولی اون پسره دیگه.»