اولین روز تعطیلات زمستان بود و اِستِلا مِی کالپِپِر از بیکاری خسته شده بود.
اون داشت خورشید رو که پشت آپارتمانی توی خیابان، به آرومی درحال غروب کردن بود تماشا میکرد.
توی اون محله، خانم آرپِگیو هیچ وقت به مردِ بطری فروش سلام نمیکرد.
زوج ِ تاکسی سوار هیچ وقت برای آقا و خانمِ چَدِرجی سر تکون نمیدادن و آقای شیپورچی و خانم مَوس هم هیچ وقت از پیاده رو رد نمیشدن.
اِستِلا میتونست از پنجرهی بلندی که در طبقهی دوم خونهاش بود، همهی همسایههاش رو ببینه.
همهی اهالی میدان لیندن مشغول کارهای خودشون بودن و به هیچ چیز دیگهای توجه نمیکردن.
تا اینکه یک روز برف زیادی بارید و استلا برای ساخت آدم برفی به میدان شهر رفت…