دوباره به خودم آمدم، عجب شبی شده امشب. نمی دانم چند تا چایی خوردم کاش سیگار داشتم، نمی دانم چرا این قهوه خانه لعنتی اینقدر شلوغ است، شاید ورودی کوه را بسته اند حالا که افکار به هم ریخته و مشوشم رهایم کرده اند فرصت می کنم دیگران را هم ببینم، این همه آدم اینجا چکار دارند!؟ از ظاهرشان پیداست که قصد کوهنوردی دارند و بجز من هیچ کس تنها نیست اکثرا زوج هستند یا در گروه های زوج، چقدر خوب است که می شود سیگار کشید، واقعا خنده دار است من که سیگاری نیستم!، چقدر هوس سیگار کرده ام. باران هنوز می بارد از پنجره قهوه خانه به خیابان خیره می شوم اتومبیلی پشت چراغ قرمز می ایستد، برف پاکن آن با سرعت کار می کند در آن شلوغی قهوه خانه می توانم صدای کشیده شدن تیغه های برف پاکن را به شیشه و صدای پاشیده شدن آب باران را به اطراف بشنوم. به یاد شبی افتادم که تینا دوباره مرا غافلگیر کرد.