مامان مرغه، جوجههایش را زد زیر بالش و از این طرف حیاط رفت آن طرف حیاط. از وقتی طوفان شده بود و خانهاش خراب شده بود، نمیدانست با جوجههایش کجا زندگی کند. جوجه لپ طلا و نوک قرمز، آهسته جیک جیک کردند و گفتند:
- مامان مرغه! خونمون چی شد؟
مامان مرغه هم آهی کشید و باز به دو طرف حیاط نگاه کرد. دوید سمت درخت. یک سوراخ بزرگ دید. به بچه ها گفت:
- آهان خونهامون رو پیدا کردم! یه خونهی تازه!