"یک روز پاییزی آفتابی در محله مایا بود و همه همسایهها مشغول فعالیت در فضای باز بودند.
از آزاد کردن برخی پروانههای جوان گرفته تا مسابقه بیسبال و برگزاری جشن تولد.
مدت زیادی میگذشت و خبری از بارش باران نبود و اون روز، روزی بود که مردم شهر برای دعای باریدن باران به میدان شهر رفته بودند.
بارش باران باعث خراب شدن روز آفتابی همسایههای مایا میشد.
بنابراین مایا تصمیم میگیرد تا برود و به همگی هشدار دهد."