همچنان به چشمهای زل زده در سر تکیه داده به عقب نگاه کرد
-اونجوری نیگام نکن... برای جفتمون بهتره تو سایه هارو ندیدی چشمهایی که مدام تعقیبمون میکردن... ندیدی... آره من دیدمشون... تو... آره می دونم می تونستیم نذاریم کسی بفهمه... اما اونا فهمیده بودن همهجا می دیدمشون پشت درها دیوارها کوچهها... خیابونها. خیلیهاشون کتوشلوار و کلاه گرد سرشون بود و از پشت روزنامه هایی که جلوشون گرفته بودند زیر نظرمون داشتند. اینطوری اونا نمیدونن تو کجایی...اینجا شهر ممنوعه است عاشق شدن ممنوعه میفهمی... دوست داشتن ممنوعه اگه بفهمن عاشق شدیم هر دو مونو می کشن... اینطوری عاشق می مونیم هیچوقت هم نمی فهمن هیچوقت هم تو رو پیدا نمیکنند عشقمون همیشه بین خودمون می مونه.
گودال بهاندازه جسد کندهشده بود، بیل را به کناری انداخت و سوی جسد که با چشمهای بازمانده خیره به او نگاه میکرد رفت. شانههای جسد را گرفت و کشید و در گودال انداخت. چند پرنده از روی درختان پرواز کردند. گودال را پر کرد. ایستاد به اطراف نگاه کرد. احساس میکرد از پشت درختان چشمهایی به او نگاه میکنند و از پشت به او نزدیک و نزدیکتر میشوند. دست بر روی قلبش گذاشت
-ازاینجا هم باید پاکت کنم، نباید بفهمند عاشق بودم.
به سمت سربالایی نزدیک جنگل دوید