دوشیزه پرودِنس گریمزبی جواهر روی یقهاش رو تنظیم کرد و از پنجره به بیرون خیره شد.
اسبها در حالی که کالسکههای جیرجیر کن رو با خودشون میکشیدن، در طول خیابون پیتکو پیتکو میکردن.
نور آفتاب باعث خاموشی چراغها ی گازی که توی یک صف مثل نگهبانها ایستاده بودن میشد.
بوی گلها لبخند روی لب اون نشوند.
ولی وقتی که یه خوک بزرگ و خال خالی توی پیاده رو شروع به خس خس کردن کرد، لبخندش به اخم تبدیل شد.