مرد، نشسته بر تکصندلی مینیبوس، دست گذاشت روی قابِ سیاهِ ساز که چون تابوتی کوچک در بغلش بود و بلند گفت «خاک مُرده پاشیدهن ئیجا؟ چه ساکته. اینبار من ساز ئیزنُم، شما یه دهن بخونین راه نزدیک بشه. تا چهارمحال خیلی مونده.»
پاسخش سکوتِ صورتهای خوابآلود مسافران بود. مینیبوس آهسته و پُرصدا، جادهی تختِ اهواز ـ رامهرمز را طی کرده بود و حالا پیچوخمِ راهِ رامهرمز ـ شهرکرد را میگذراند. مناظر پاییزی دوازدهِ آبان هشتاد و پنج از کنار شیشهها به پشتسر میگریختند.
راننده هرازچندگاه با دستمالِ سرخ و سفیدِ دور گردن، عرق پیشانی را میگرفت. مرد کلاه نمدی را بر زانو گذاشت، پاچهی شلوار دبیت را تا میان ساقها بالا کشید، پاشنهی گیوه را خواباند، عینک کائوچوییِ قهوهای را بر دماغ پهنش جابهجا کرد، به پهلو سر چرخاند و به مسافری که چشمهایش نیمهباز بود گفت «شصت و شش سالِ آزگار مسجدسلیمان و لالی و اهواز و همهی خوزستان رو گشتُم و خوندم، امروز هم راهیِ چهارمحالم.»
مینیبوس تابلوهای کنار جاده را پشتسر میگذاشت: دشتِ دنا، باغملِک، قلعهتُل... یک سو کوه بود، تُنکتُنک درختهای بلوط، و سوی دیگر قهوهای و خاکستریِ درهی سنگلاخ و عمیق.
کتابی که حرف اول را در زبان و حرف آخر عشق را می زند
داستان های عشقی به روایت دیگر با زبانی دیگر
کرد ولر و گیلک ندارد عشق ، عشق است . با هرواژه ای که باشد. چه مردی باشد در اتوبوس و انگار نبوده و چه مردی که در آتش می دود و می سوزد یا او که رقص عشق را به تماشا نشسته . همه عشق است اول و آخر .
5
یک مجموعه داستان درخشان
از استاد عزیز من....
زبان عالی و قصههایی ناب.